فصل چهارم «زخم کاری» چگونه به پایان می‌رسد؟ + فیلم جعفر یاحقی: استاد باقرزاده نماد پیوند فرهنگ و ادب خراسان بود رئیس سازمان تبلیغات اسلامی کشور: حمایت از مظلومان غزه و لبنان گامی در مسیر تحقق عدالت الهی است پژوهشگر و نویسنده مطرح کشور: اسناد تاریخی مایملک شخصی هیچ مسئولی نیستند حضور «دنیل کریگ» در فیلم ابرقهرمانی «گروهبان راک» پخش «من محمد حسن را دوست دارم» از شبکه مستند سیما (یکم آذر ۱۴۰۳) + فیلم گفتگو با دکتر رسول جعفریان درباره غفلت از قانون انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات در ایران گزارشی از نمایشگاه خوش نویسی «انعکاس» در نگارخانه رضوان مشهد گفتگو با «علی عامل‌هاشمی»، نویسنده، کارگردان و بازیگر مشهدی، به بهانه اجرای تئاتر «دوجان» مروری بر تازه‌ترین اخبار و اتفاقات چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر، فیلم‌ها و چهره‌های برتر یک تن از پنج تن قائمه ادبیات خراسان | از چاپ تازه دیوان غلامرضا قدسی‌ رونمایی شد حضور «رابرت پتینسون» در فیلم جدید کریستوفر نولان فصل جدید «عصر خانواده» با اجرای «محیا اسناوندی» در شبکه دو + زمان پخش صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (یکم و دوم آذر ۱۴۰۳) + زمان پخش حسام خلیل‌نژاد: دلیل حضورم در «بی‌پایان» اسم «شهید طهرانی‌مقدم» بود نوید محمدزاده «هیوشیما» را روی صحنه می‌برد
سرخط خبرها

جلودار خط ایستادگی | شرح زندگی و شهادت محمد سروش که نام‌ونشان چندانی از او در شهر نیست

  • کد خبر: ۳۲۱۷۳
  • ۰۹ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۳
جلودار خط ایستادگی | شرح زندگی و شهادت محمد سروش که نام‌ونشان چندانی از او در شهر نیست
شیده قربان‌پور، همسر شهید محمد سروش، روبه‌رویمان نشسته است و روایتگر روز‌هایی است که همسرش برای بیرون راندن دشمن رفت و هرگز برنگشت. روز تشییع و سال‌های سخت پس از آن، گرد پیری و رنج بیماری را به جسمی نشانده است که در آغاز شصت‌سالگی است. یک ساعتی را با وی به مرور خاطرات آن روز‌ها سپری کردیم.
تکتم جاوید/شهرآرانیوز - «پسرم را که در تب می‌سوخت، روی شانه‌ام گرفته و تازه از دکتر برگشته بودم که دایی‌ام را جلوی خانه‌مان دیدم. پرسید: برادرت به من زنگ زده، نمی‌دانی چه‌کار داشته؟ همین را که گفت، دلم کنده شد. طاقت نیاوردم. ماشین گرفتم و به خانه برادرم رفتم. به‌محض اینکه وارد شدم، با تسلیت مهمانانی که آنجا نشسته بودند، دنیا روی سرم خراب شد. محمد در یکی از همان ماموریت‌های مهم به شهادت رسیده بود.» حالا که بعد از ۳۸ سال تصاویر آن روز‌ها را مرور می‌کند، می‌گوید حس همان لحظه‌ها را دارد و اشک در چشمانش حلقه زده است: «دوم فروردین ۶۱ در روز شروع عملیات فتح‌المبین در شوش شهید شده بود. سه روز جنازه‌اش همان‌جا مانده بود و نتوانسته بودند آن را به عقب برگردانند. بعد از چند روز به ما خبر دادند.» رشیده قربان‌پور، همسر شهید محمد سروش، روبه‌رویمان نشسته است و روایتگر روز‌هایی است که همسرش برای بیرون راندن دشمن رفت و هرگز برنگشت. روز تشییع و سال‌های سخت پس از آن، گرد پیری و رنج بیماری را به جسمی نشانده است که در آغاز شصت‌سالگی است. یک ساعتی را با وی به مرور خاطرات آن روز‌ها سپری کردیم.

ارتشی انقلاب
محمد نوه عمویش بود و هر دو اهل روستای پهناییِ قائنات بودند. شانزده‌ساله که بود، پای سفره عقد جوانی نشست که متولد ۱۳۳۲ بود و چهار سالی از خودش بزرگ‌تر و به‌تازگی در ارتش استخدام شده بود. رشیده از ماجرای شروع زندگی مشترکشان می‌گوید: بعد از گذراندن دوره آموزشی‌اش به بروجرد اعزام شده بود و بعد از ازدواج، جهیزیه‌ام را برداشتیم و همان‌جا زندگی‌مان را شروع کردیم. شش یا هفت ماهی ماندیم و بعد، مثل همه ارتشی‌های دیگر که مدام درحال انتقال هستند، این‌بار به اهواز نقل مکان کردیم. سال ۵۵ بود. محمد به‌عنوان نیروی کادر مهندسی در کارخانه خانه‌سازی کار می‌کرد و من هم خانه‌داری می‌کردم؛ البته کمی بعد درس خواندن را شروع کردیم. من در نهضت، ابتدایی خواندم و محمد هم مدرک دیپلم گرفت.
اردیبهشت ۱۳۵۶ خدا، زهرا را به آن‌ها داد که شب سخت زایمان و جمله محمد هنوز در گوشش است که گفته بود: «پاقدم دخترم برکت داشت. به یمن تولدش در امتحانم نتیجه عالی گرفتم.»، اما روزگار به همین سادگی هم نگذشت، زیرا آن‌ها دوباره باید اسباب خانه را به دوش می‌کشیدند و این‌بار به تهران نقل مکان می‌کردند، آن‌هم برای شرکت در دوره دانشکده افسری. همسر شهید به روز‌هایی برمی‌گردد که نگرانی و دلشوره به جانش افتاده بود و باید دختر شش‌ماه‌اش را بغل می‌گرفت و به جای دیگری می‌رفت: «آن روز‌ها دوران شلوغی‌های انقلاب بود. پادگان‌ها را گرفته بودند و اوضاع وخیم بود؛ به همین خاطر محمد از من خواست به روستای خودمان برگردم تا اوضاع آرام شود. دخترم را برداشتم و چندماهی به خانه پدرم برگشتم تا انقلاب پیروز شد.»

قسم خورده کشور
پایان دانشکده محمد، آغاز دوره ماموریت‌های طولانی و تنهایی‌های رشیده است. سخنانش را با این جمله ادامه می‌دهد: «درس همسرم تمام شد و درجه‌اش را گرفت، اما به بروجرد برگشت. من به پیشنهاد برادرم و برای اینکه با یک بچه کوچک در تهران تنها نباشم، سال ۱۳۵۸ به مشهد نقل مکان کردم. البته بعد از یک سال همسرم به مشهد و لشکر ۷۷ ثامن‌الائمه (ع) منتقل شد، اما آرامش ما خیلی کوتاه بود. طولی نکشید که غائله کردستان به‌راه افتاد و در رکاب افرادی همچون شهیدچمران و شهید صیادشیرازی به منطقه اعزام شد. می‌رفت و می‌آمد و ماموریت‌هایش، ۹ ماهی طول کشید تا به پیروزی رسیدند و بازگشت او با تولد پسرم، حسن، هم‌زمان شد.»
خوش‌صحبت است و گاهی هم به‌خاطر فراموش کردن تاریخ‌های دقیق، عذرخواهی می‌کند. اینجای کلام به روایت جنگ می‌رسد؛ همان اتفاقی که شوهر جوانش را از او و پدر را از فرزندانش گرفت: «جنگ که شروع شد، به منطقه جنوب اعزام شد. ۴۵ روز در ماموریت بود و ۱۰ روز به خانه می‌آمد. تخصصش رسته مهندسی، کاشت و خنثی کردن مین بود و خودش در بیشتر عملیات‌ها نقش فرمانده را برعهده داشت.» رفت‌وآمد به جبهه ادامه دارد تااینکه ۵ مهر ۱۳۶۰ در عملیات شکستن حصر آبادان مجروح می‌شود. در آن عملیات در اثر موج انفجار یک مین مجروح می‌شود. همسرش می‌گوید: نزدیک به ۴۵ روز در بیمارستان قائم (عج) مشهد بستری بود. همان روز‌ها دوست و آشنا به او می‌گفتند خودت را به مریضی بزن تا به جبهه برنگردی، اما او می‌گفت من قسم خورده‌ام و تعهد داده‌ام که از سرزمینم دفاع کنم. همان‌طور هم شد و بعد از بهبودی، به جبهه برگشت.

گلی که چیده شد
به اینجای گفتگو که می‌رسیم، همسر و نوه اش هم به جمع ما اضافه می‌شوند. رشیده ۱۱ سال پس از شهادت همسر و به اصرار پدرشوهرش با برادر بزرگ‌تر محمد ازدواج کرده ‎ است. درحالی‌که نوه زیبایش را در آغوش گرفته است، روز‌های شهادت محمد را این‌گونه یادآوری می‌کند: «عمر باهم بودنمان خیلی کوتاه بود. من به این جمله که می‌گویند خدا گلچین است، اعتقاد دارم. همسرم صادقانه خدمت کرد و آن‌قدر مظلومانه شهید شد که چند روز هم جسدش روی زمین ماند. ۱۰ فروردین خبر شهادتش را به ما دادند و ۱۳ فروردین در روستای خودمان جنازه‌اش را تشییع کردیم؛ آن روز مانند صحرای محشر بود. آن شلوغی و آن جمعیت را به عمرم ندیده بودم. حرف از سال‌هایی است که نه ماشینی بود و نه اطلاع‌رسانی درستی. نمی‌دانم آن مردم از کجا خبردار شده و چطور خودشان را به مراسم رسانده بودند که وقتی به محل مزار رسیدم، تا چندکیلومتر فقط آدم عزادار بود.»

عیدانه شهادت در فتح مبین
برادر شهید هم که درکنار ما نشسته است، درباره تعهد اخلاقی محمد به کار می‌گوید: بااینکه خودش فرمانده گردان و عملیات‌ها بود، همیشه پیش از نیروهایش حرکت می‌کرد. بعد از مجروحیت می‌گفت خودم می‌دانم کجا را مین‌گذاری کرده‌ام، باید به منطقه برگردم تا عملیات و نیرو‌ها به خطر نیفتند. او که پس از خبر شهادت برادرش برای شناسایی جسد وی به مشهد آمده بود، ادامه می‌دهد: برادرم فروردین آن سال در عملیات فتح‌المبین در دشت‌عباس منطقه شوش، درحال خنثی کردن مین و در خط مقدم گردان با گلوله مستقیم دشمن که به سرش اصابت کرد، به شهادت رسید. خودم برای شناسایی جنازه‌اش رفتم و دیدم که چطور گلوله از یک طرف سر وارد و از سوی دیگر خارج شده بود. آن عملیات مشترک ارتش و سپاه برای کشور خیلی مهم بود.
روستایشان حالا ۲۱ شهید جنگ دارد، اما محمد اولین شهید پهنایی است. برادر شهید از روزی یاد می‌کند که جسد محمد را آورده بودند: «یادم هست در روز ۱۲ فروردین، مشهد تعطیل بود و ۱۲ شهید از گردان محمد آورده بودند. پیکر مطهرش، ۱۲ فروردین در مشهد و روز بعد در روستای پهنایی، تشییع و همان‌جا به خاک سپرده شد.»
برادر شهید به‌عنوان نماینده، ولی فقیه در سپاه پاسداران خدمت می‌کرده و مسئولیت‌های انقلابی زیادی را تا قضاوت در حوزه‌های مختلف برعهده داشته است، اما پس از فوت همسر بیمارش، ازدواج با رشیده را انتخاب می‌کند تا هم شش فرزند خودش صاحب مادر شوند و هم دو فرزند برادرش، سایه پدری را بر سر داشته باشند.

غصه تنهایی، رنج زندگی
همسر شهید از ماجرای خریدن خانه یاد می‌کند که محمد یک سال قبل از شهادت برایش خرید و خوشحال بود از اینکه اگر رفت و برنگشت، زن و فرزندانش آواره نمی‌مانند. از دوستان و همسایه‌های قدیم هم می‌گوید که هنوز محمد را به خاطر دارند و ادامه می‌دهد: افتادگی و تواضعش، بی‌نظیر بود. همه همسایه‌ها و دوست و آشنا، دوستش داشتند. هنوز هم محمد را به خاطر دارند و خانه قدیم‌مان را که بار‌ها خریدوفروش شده است، به نام خانه سروش می‌شناسند. همسرم هنگام شهادت، یک جوان فعال و پرشور و پرتلاش بود.‌ای کاش جبهه و جنگی نبود تا عزیزان ما را بگیرد: «در همه سال‌هایی که تنها بودم، بچه‌هایم را زیر پروبالم گرفتم و بزرگ کردم. دخترم حالا پزشک شده است و عضو هیئت‌علمی دانشگاه است و پسرم شغل آزاد دارد. فرزندانم به‌خصوص پسرم، از نبود پدرشان به‌شدت آسیب دیدند.» خاطره پسرش را تعریف می‌کند که آن اوایل چقدر از نبود پدرش، بهانه‌گیری می‌کرد و یادش می‌آید که یک‌مرتبه عکس دایی سربازش را دیده و خطاب به عکس گفته است: «دایی! تو رو خدا نرو که مثل بابام نشی و برنگردی.» زندگی با برادرشوهرش و روز ورود به خانه‌ای را که هشت بچه قدونیم‌قد حضور داشتند، به خاطر دارد. رنج و سختی کم نکشید و زخم زبان از مردم زیاد شنید، اما آن بچه‌ها و دختر مشترکشان را مانند مادری دلسوز حمایت کرد و همه را به خانه بخت فرستاد.

گوش شنوای دلتنگی‌ها
«بعد از این‌همه سال هنوز وقتی در مشکلات گرفتار یا از مسئله‌ای دلتنگ می‌شوم، می‌روم سر مزار محمد. می‌گویم دیگر کاری از من ساخته نیست. من همه تلاشم را کردم، خودت برایمان دعا کن. گاهی به عکسش که روی دیوار خانه است، نگاه می‌کنم و با او درددل می‌کنم.» رشیده می‌داند که محمد دست رد به سینه‌اش نمی‌زند؛ چون می‌گوید: هربار از او خواسته‌ام، کمکم کرده است.
باوجودی‌که محمد اولین شهید روستای پهنایی بوده است، بعد از نزدیک به ۴۰ سال قرار است به‌تازگی کتاب زندگی‌نامه و خاطراتش چاپ شود. همسر شهید می‌گوید: دو سال پیش یکی از فرماندهان به خانه ما آمد و وقتی درباره زندگی و حضور شهید در عملیات شنید، تعجب کرد که چرا نام محمد روی پادگانی نیست یا آن‌طور که باید و شاید، معرفی نشده است. تازگی‌ها تابلویی از او را در پلیس‌راه باغچه ورودی مشهد گذاشته‌اند و در بولوار فلاحی هم کوچه‌ای را که خانه‌اش در آنجا بود، به نام شهید نامیده‌اند، اما این‌ها در حد مقام یک فرمانده نیست. ما هم در این وادی‌ها نبودیم که دنبال اسم‌ورسم و نشان باشیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->